از بیهودگی تا بشر دوستی



دلتنگی های آدمی را
باد ترانه یی می خواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می گیرد، و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند.

سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.

در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من.”

مارگوت بیگل 

سلام و دورد بر شما عزیزان سال جدیدتون مبارک 
لطفا به عنوان پست دقت و مقداری فکر کنیم 
برای همه ما لحظاتی رخ میده که سکوت میکنیم 
سکوت در واقع زمانی رخ میده که اتفاق مهم و تاثیر گذاری رخ بده این اتفاقها بیشتر اتفاق های تلخ هستند . 
نوع دیگه سکوت این نوعی هست خانم مارگوت بیگل بهش اشاره کردند سکوت به عشق های نهان  و مهم تر از عشق، حقیقت خودمون 
واقعا به این فکر کنیم که حقیقتمون چیه 
من یک نفر از حقیقت خودم می ترسم و واهمه دارم و البته ازش بدم میاد این یک اعتراف بود 


با سلام و درود به دوستان عزیزم . سال جدید بهتون تبریک میگم کمتر از سه ساعت به تحویل سال مونده و من ذهنم تا به الان یاری نمی کرد که این پست اینجا ثبت کنم .

این چند روز میخواستم چند خطی در مورد سال 97  بنویسم و خیلی زیاد با خودم کلنجار رفتم اما واقعیت اینکه نیازی به این کلنجار ها نبوده و نیست .

 این سال برای من تقریبا خوب بود . از لحاظ کاری به شرایط مساعدی رسیدم گرچه که شاید از جهت مالی با توجه به این هزینه ها خیلی خوب نبود اماا اتفاق خیلی خوبی که افتاد این بود که تونستم بین زندگی شخصی و کاری تعادل ایجاد کنم . 

در این سال با بچه های کیانمهر آشنا شدم که این آشنایی باعث طبیعت گردی و کوهنورد شدن من شد. در کنار این دوستان لحظات خیلی مفرح و بی تکراری رو تجربه کردم و این لحظات به طور ویژه ای در روحیه من اثر گذار بود . اثری  واقعا مفید و مثبت که تنها از طبیعت بر می اومد و نه از منشا و منبع دیگری 

اومدن حسین عزیز به مشهد و دیدنش بعد از 5 سال و وقت گذروندن با این دوست قدیمی اتفاق قابل توجه دیگه ای بود که امسال رخ داد . در این مورد پستی به تشریح اینجا ثبت کردم 

ورود فرزانه به زندگی من با اون خنده ها و چهره خندونش دیگر اتفاق قابل توجه امسال من بود . گرچه رابطه جدی ما کوتاه بود اما لحظات خیلی خوبی با هم داشتیم . اینکه دیگه نیست به دلیل اشتباه های هر دومون بود و اینکه قسمت نبود. بگذریم .

بهار کوچولو عزیز و دوست داشتنی با شرایط ویژه ای دیگه ای که در بدو تولدش متوجه اش شدیم و در کنار پدر و مادرش بودم ( چون تنها کاری بود که از من برمی اومد) اتفاق سخت سال 97 بود . خب خداروشکر که بعد از سه عمل حالش رو به بهبود هست و امشب اون چهره نازنینش دیدم که خندون بود. نازنین دختریست . 

این روزهای آخر سال حس و حال خوبی نداشتم بخصوص از چند روز پیش که اتفاق جالبی رخ داد. نمیخوام در مورد اون اتفاق بنویسم اما همینقدر میگم که حال منو خیلی بهم ریخت اما امشب ویدا و سارا حالمو خوب کردند. با هم رفتیم و واسه بابا هدیه روز پدر گرفتیم  و بعدش کلی دور زدیم و اهنگ گوش دادیم و رقصدیم و  اوج امشب هم در فست فود اتفاق افتاد. به بهانه روز مرد از من شام گرفتند !!!!!! دقت بفرمایید بهانه رو 

سارا کلی ما رو خندوند با اون دیونه بازی های خاص خودش 

خلاصه اینکه حالم الان خیلی خوبه 

امیدوارم سال جدید سالی پر از موفقیت و شاد باشه برای همه ما 

تبریک و صد تبریک برای این لحظات 



خواننده نابینا ایتالیایی با صدایی مافوق باور، من مطمئنم با شنیدن این صدا و دقت کافی بی شک احساساتون به شکل خاصی نمایان میشه 
شک نکنید که خانم لوپز در اینجا در پوست خودش نمی گنیجده 
من به شدت این اهنگ دوست دارم و خدا شکر دوستان ترجمه فارسی شو گذاشتن که آدمی مثل من هم متوجه این اهنگ بشه 
بهتون پیشنهاد می کنم حتما اهنگ های دیگه این نابغه رو گوش کنید . واقعا اامی بر این نیست که زبان ایتالیایی بلد باشیم 
در موردش سرچ کنید تا اطلاعات بیشتری بدست بیارید 
اما ترجمه آهنگ  

شاید، شاید، شاید


هروقت ازت می پرسم
که : کی؟ چطوری و کجا؟
تو جواب می دی
شاید، شاید، شاید
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
 
هروقت ازت می پرسم
که : کی؟ چطوری و کجا؟
تو جواب می دی
شاید، شاید، شاید
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
\تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
شاید، شاید، شاید.

پی نوشت : از این به بعد برچسبی با عنوان آهنگ ها ثبت میشه که نشون دهنده  اهنگ های مورد علاقه من ( My-Selection )هستند . آهنگ هایی که تصمیم دارم با بانوی آینده گوش کنیم اون هم در مسیر جاده و دره های ایران 
پی نوشت دوم : متاسفانه دوستان کلیپ چون از یوتیوب بوده احتمالا  از دسترس خارج شده یا دلیل دیگه ای داه که من نمی دونم به هر حال می تونید اسم اهنگ به صورت quizas quizas quizas andrea bocelli and jennifer lopez  سرچ کنید کلیپش میاد براتون 


همکارِ دوست 

بعضی از روزها من مطلقا به این نتیجه می رسم که رابطه دوستی که براساس فضای کاری و همکاری به وجود اومده را به کل بی خیال بشم و رابطه مون در حد همون همکار بمونه از بس که برخوردهای زننده می بینم. برخوردهای زننده ای که واقعا وم خاصی نداشته و ندارد. معمولا همیشه در چنین شرایطی فقط و فقط یک واژه خودنمایی می کند : پول و سود شخصی همکار عزیز .  واقعا با این اوصاف چه باید کرد ؟

نگاه های خیره 

بعضی از مواقع و در بعضی از شرایط ، اوضاع به نحوی پیش می رود که با یک نفر کاملا ناشناس چشم تو چشم می شویم و این حالت در حدود چند دقیقه ادامه پیدا می کنه . به طور کلی این شرایط،  ظاهرا زمان و تایم خاصی دارد که تا این مدت طی نشود این تلاقی ادامه دار خواهد بود. جالبی این داستان اینجاست که این اتفاق بین دو نفری که  هیچ آشنایی با هم ندارند رخ می دهد. تعبیر ذهنی این داستان اینکه تصور میکنیم همدیگر رو  در ناخودآگاه می شناسیم .  تابحال برای شما چنین شرایطی رخ داده یا نه ؟ 

رابطه لباس با شخصیت !!

آیا واقعا حتما باید این رابطه رعایت بشه که دیگران به چشم یک آدم با شخصیت به شما نگاه کنند یا نه . ببینید من با این قسمت داستان موافق هستم که شخصیت یک فرد به خوش پوشی اون نیست اما مطمئن هستم که برای شما یا نزدیکان تون این حالتی که من میگم رخ داده، برای من شرایط کاری به گونه ای هست که شامل کارهای فنی می شود و به این علت معمولا لباس های معمولی تر می پوشم که این کار باعث شده که در نگاه دیگران شخصیت اجتماعی پایین تری داشته باشم . بعضی از زمانها واقعا نمیشه اهمیت نداد. 

شلوغی و تمرکز 

طبق بررسی های انجام شده من یک ویژگی خوب دارم و اون هم اینکه در مکان های به شدت شلوغ اگر خودکار و کاغذی به دستم برسد به طور ویژه ای تمرکزم بالا می رود و می تونم چرندو پرندهایی بنویسم و معمولا چرند های چرندی می شود . عجیب چرند هایی 

پی نوشت : این سبک رو می پسندید یا نه ؟

پی نوشت دو : عناوین ی در واژه  بعدی به شرح زیر هست 

لبخندهای دردسر ساز من 

پریشانی های ذهن آشفته

تناقض در گذشته و حال ( دوست داشتنی های جدید )

Power Off Button 


سلام به دوستان عزیز . تصمیمی گرفتم که شاید جالب باشه و شاید هم نه . اون هم اینکه از این به بعد پست هایی با عنوان لَختی با واژه ها منتشر میکنم که شامل چندین چند موضوع مختلف خواهد بود . مطالبی کوتاه و متنوع که شاید به این سبک بیان کردن جالب باشه . سعی میشه که این مطالب با سوالی در آخر تمام شود. به ادامه مطلب مراجعه کنید

نظرتون در مورد این نوع نوشتار برام بنویسد . احتمالا سورپرایز میشد شاید هم نه  



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

سلام و صد سلام 

موضوع اول اینکه چهار سطر در مورد تحویل کادو و اتفاق بعدش نوشتم و پاک کردم، چون دیدم حیف که ذهن و چشم تون با این موضوع مضحک خسته کنم . بگذریم 

مورد دوم اینکه برای بار سوم رفتم پیش اون خانم کتاب فروش و این دفعه کتاب جز از کل استیو تلوتز ازشون خریدم . نکته اول اینکه عجیب من از هم صحبتی با این خانم لذت می برم . نکته دوم ترکیب صورتشون خیلی شبیه ویدا هست . ویدا زندگی من ( برادرزاده ) هست . وقتی با این خانم صحبت میکنم انگار دارم با ویدا صحبت می کنم مثل قدیما . اخه من و ویدا خیلی با هم حرف میزدیم ( الان پشت کنکوریه بچه ام میخواد پزشکی تهران باشه سال آینده ) . این سری نشد راحت صحبت کنیم چون خیلی سر و صدا بود به لطف حدود 10 الی 15 دختر بچه که در نزدیک ما در حال بازی بودند.  جالبیش اینجا بود که این بچه ها از یک مهد کودک اومده بودند به همراه ده نفر خانم و اون خانم ها انگار اصلا صدای بچه ها رو نمی شنیدند . بچه ها اونجا رو گذاشته بودند روی سرشون . بگذریم 


اسفند ماه به شدت در حال گذشتن هست . عید داره می رسه . خواهرم اومد خونه کوچیک من آب و جارو کرد و رفت . من صبح رفتم سر کار و شب که برگشتم زمین و آسمونم شسته بود . گرچه که من مخالف  بودم که این بنده خدا این کارها رو انجام بده اما خب از طرف مامان فرستاده شده بود برای همین کار، به هر حال دستش درد نکنه . خونه کلا رنگ و بو گرفت .  من اهل خرید لباس عید و اینها نیستم . کلا هر سال همین موقع من و مامان بحث اینو داریم که میگه نمیخوای لباس بخری و من میگم نه البته هیچکدوم به طور کامل موفق نمیشیم طرف مقابل راضی کنیم و من بلاخره ی چیزی میخرم 

مورد چهارم    فوتبــــــــــــــــــال !!!!!!!!!!!

واقعا نارحت شدم که استقلال باخت به اون تیم قطری و خوشحال شدم که رئال مادرید حذف شد . ولی اوج شوق من دیشب اتفاق افتاد اون گل رشفورد توی دقیقه 90 بازی منچستر با پی اس جی عجیب منو خوشحال کرد. در واقع من عجیب به تیم منچستر علاقه دارم و خیلی خوشحالم که اولگنار سولسشیر مربی این تیم شده . زمان دبیرستان بازیکن مورد علاقه من بود چون ذخیره طلایی فرگوسن همیشه گل میزد و چه گل هایی 

می دونم تعجب می کنید چون من اصلا اهل فوتبال نیستم 


امروز عصر مابین اینکه دلم گرفته بود داشتم با خودم فکر می کردم که چیکار کنم و با توجه با بارش بارون در مشهد گفتم برم چند قدمی بزنم . ببینم چی پیش میاد .

لباس کامل معمولی و راحتی پوشیدم قدم زدن شروع کردم . الان نزدیک هفت ماه توی این خونه جدید زندگی میکنم . این خونه با سینما سیمرغ مشهد چند قدمی فاصله داره . همینطور که داشتم پیاده روی می کردم با خودم گفتم برم ببینم سینما چه فیلم هایی داره . حدود ساعت 19:45 رسیدم جلوی سینما و به برگه ای که سانس های فیلم های مختلف زده بود نگاه می کردم که دیدم یک سانس فیلم متری ششو نیم 5 دقیقه دیگه شروع میشه . داخل گیشه بلیط فروشی کسی نبود من دنبالش گشتم و این بین متوجه تعجب نگاه ادمای  اونجا شدم و توجهی نکردم بلیط گرفتم و رفتم داخل سالن، اون تعجب به خاطر لباسهای من بود . من ی تیشرت و یک شلوار ورزشی تنم بود حالا این شاید در نگاه اون دختر خانمی که به تعبیر من بولیز شلوار بود شاید جای تعجب داشت . بگذریم . 

اول اینکه شدیدا بهتون پیشنهاد می کنم این فیلم رو ببینید اگر ندیدید. این فیلم هم مثل ابد و یک روز  بدون هیچ شکی ارزش بارها دیدن رو داره . پیمان معادی بسیار بسیار درخشان توی این فیلم بازی میکنه و همچین نوید محمدزاده البته پریناز ایزدیار شاید نقش کوتاهی توی این فیلم داشته اما همون یک سکانس به اندازه کافی در جریان فیلم و داستان اثر گذار بود . 

دوم داستان فیلم و نوسیندگی این نوع فیلمنامه بدون هیچ شکی حاصل چند سال زندگی در دنیای معتادین بود. به چه زیبایی درک و افسوس این نوع زندگی به تصویر کشیده بودند. به چه زیبایی از این افراد نقش و اجرا گرفته بودند. چندتا سکانس عالی داره . یکی سکانسی میریزن توی محله اون معتادها و اون بچه هایی که توی یک حوض دست ساز فارغ از دنیایی که داخلش دارن بزرگ می شوند در حال بازی هستند . یا اون چند سکانس مربوط به پسر بچه ای که مواد پدرشو به گردن می گیره و حتی تا پای زندان رفتن هم از تصمیمی که گرفته منصرف نمیشه و در مقابل پدرش که به خاطر همین مواد به راحتی از پسرش می گذره 

اون سکانسی که خانواده ناصر میان پیشش هم فوق العاده بود. 

بدون شک سعید روستایی یک از اون کارگردانهای جوانی هست که در  آینده به جایگاه خودش در سینمای ایران و جهان خواهد رسید. 

داستان فیلم رو میشه از دیدگاه یک پلیس هم دید . در واقع در جریان فیلم  هست صحنه هایی که مشکلات پلیس ها رو هم نشون میده و تا به الان میشه گفت کسی در فیلمی از این زاویه نگاه نکرده . 

عصر شنبه خوبی شد و تصمیم گرفتم هر از چندگاهی به این سینما برم چرا که شدیدا به محل ست من نزدیکه در حد چند قدم . 

توی این مدت هفت ماه روزی حداقل دوبار از جلوی این سینما رد می شدم و هی با خودم می گفتم یک روز میرم یک فیلم می بینم که این اتفاق امروز رخ داد. یکی از علت های این تاخیر ها و نرفتن ها این بود که با خودم می گفتم تنهایی نمی چسبه ، دیدم که برعکس اگر فیلم فیلمی مناسب و درخور تماشا باشه تنهایی دیدنش خیلی هم بهتره و موثرتر هست . 

خوش باشید و خرم 


دیشب رفتم این فیلم به همراه کلا چهار نفر!!!  دیگه توی سالن سینما دیدم 

واقعا فیلم بارزش و زیبایی بود . برای من که خیلی شناخت نسبت به تختی نداشتم واقعا جالب بود 

وقتی در اوایل فیلم دوران بچگی شو نشون میداد کلا مخم هنگ کرده بود که واقعا این شکل بزرگ شده در همچین فضایی 

تختی واقعا مرد بوده . هر چی داشت برای مردم گذاشت . 

بهتون پیشنهاد میکنم این فیلم حتما ببینید . 



سلام به شما عزیزان 

ایشالله که خوب وخوش باشید 

امروز خبط بزرگ کردم و دو جفت کفش خریدم  . یک جفت کفش کوهنورد و یک جفت کتونی 

مجموعا به مبلغ 650 هزار تومن   کفش کوه  برند ایرانی سیمپا 300 و کتونی   برند  knup  -    به قیمت 350

دلم نمیاد اینا رو بپوشم بخصوص کتونی رو 

واقعا خیلی شرایط اقتصادی داغونه نمیشه هیچی خرید 

البته اینو بگم که من نزدیک 2 سال بود که کفش نخریده بودم  که تن به این کار عجیب دادم 

خب باز خداروشکر که یک سوم این پول با امروز عصر کاسب شدم 

نظرتون برام بنویسید ببینم گرون خریدم یا نه . از نظر زیبایی هم بگید ببینم چطوره 






سلام 

چند موضوع که این روزها ذهن من مشغول کرده 

اول اینکه من لیسانس نرم افزار هستم و حوضه فعالیتم شبکه و دروبین مدار بسته هست .  متاسفانه شرایط کاری مقداری پیچیده شده و داستان از این قرار که من یک سری جاها برای پشتیبانی داشتم که قراردادشون احتمالا تمدید نمیشه . یک هتل و چند فروشگاه لباس  و مشکل اصلی همین مجموعه فروشگاه هست . کسی من براش کار میکنم با شخص من مشکلی نداره و گفت که یک راه حلی پیدا میکنیم . غیر از این پیشتبانی ها این آقا در زمینه فروش و  اجرای پروژه هم با یک گروه دیگه از همکاران فعال هست من هم قبلا کارم  اجرای پروژ بود تا پشتیبانی و در واقع اوایل پارسال بود که بهم گفت چون از شریکم جدا شدم و اون کار پشتیانی رو انجام  می داد الان کسی نیست و لطف کن بیا کارها شما انجام بده و من هم بعد صحبتی که با هم داشتیم قبول کرد. مشکل اینجاست  اگر بخواد این پیشتیبانی هم کم بشه من عملا بیکار میشم و احتمالا بهم پیشنهاد بده که نصف هفته رو با بقیه بچه روی پروژه ها کار کنیم . به نظر شما چه کاری بهتره 

از طرف دیگه مدتی که صحبت ها و خواسته های پدرمو در مورد کار و شغلم از زبون دوستانم می شنوم . موضوع از این قرار که من به نسبت دوست های نزدیکم کار کردن خیلی دیرتر شروع کردم و الان 4 ساله میشه که عملا میرم سرکار و توی این چهار سال پیشرفت زیادی داشتم . اما پدر من از وسط ها دیگه کار کردن من قبول نداره و البته که شیوه زندگی منو هم قبول نداره . شغل پدر و بردارم سعید کشاورزی هست و توی این ایام امیر دوستم چندین بار بهم گفت که بابات اینطور گفته من زمین دارم و مسعود بیاد و کشاورزی کنه و برای خودش زعفرون بکاره و اینها . هر بار که این صحبت میشد من کناره گیری میکردم تا اینکه امیر به مجید ( دوست مشترک و صمیمی تر من ) میگه . دیشب مجید اومد دنبال من رفتیم بیرون چند دقیقه ای صحبت کردیم . مجید هم این موضوع رو دوباره مطرح کرد و من دلایل خودمو گفتم . من الان بیشتر از ده سال که از خانواده دور زندگی میکنم و پدر هنوز معتقد بر این که من به تخم مرغ زنده هستم در صورتی که من به ندرت تخم مرغ میخورم . پدر من شاید شرایط حاضر راضی به این باشه که مثلا ملک و املاک کشاورزی در اختیار من قرار بده و هیچ جای شکی نیست که درآمد یک سال کشاورزی بیشتر از درآمد یک سال حال حاضر من باشه اما من به بعد ها فکر میکنم . به اینکه من سعید دو نشم . پدر من به طور ناخواسته روی بچه ها و کمک بهشون به خصوص در خصوص کشاورزی منت ( واژه بهتری به ذهنم نرسید)  میذاره متاسفانه . داداش من حدود 20 ساله که کارش همین کشاورزی هست و در کنار پدر من از روز اول بوده و هست اما توی این بیست سال حتی یک بار هم اختیار تصمیم گیری نداشته از طرف دیگه صحبت هایی که من به گوش خودم بارها و بارها نسبت به سعید و خانمش از زبون پدرم شنیدم منو منع میکنه که بخوام این کار انجام بدم . سعید شاید تونست تحمل کنه اما من واقعا نمیتونم این جنس مسائل تحمل کنم . داستان مثل این می مونه که آدم مثلا یک میلیارد سرمایه داشته باشه اما هیچ اختیاری نسبت به این سرمایه نداشته باشه  و فقط اجرا کننده باشه . پدر من به شدت آدم لجبار و یک دنده ای هست و حرف کسی رو قبول نمیکنه . و از طرف دیگه من پدرم در اومد تا لیسانس گرفتم  . نمیخوام بگم خیلی سطح بالایی دارم اما همینقدر میدونم که گیلم خودمو از آب کشیدم بیرون به هر زحمتی که بود . حالا اگر بخوام برگردم زحمتهای این چند ساله میشه هیج و پوچ و برام یک شکست حساب میشه . به مجید گفتم که هیچ کس از آرامش و آسایش بدش نمیاد و هیچ جایی بهتر از زندگی تو خونه پدری نیست که همه چیز وقتی میای داخل اماده هست اما به چه قیمتی  . درسته اینجا من آسایش نداشتم خیلی وقته اما ارامش شو به هیچی نمیدم . پدرم توی مدتی که کار میکردم کمک کرده من منکر این نمیشم مثالی که بعضی از دوستان و همکاران به من میزنند اون چپ کردن ماشینم هست . من یک تیبا خریدم از روی پولهایی که کار کرده بودم شنبه خریدم و جمعه همون هفته ظهر چپ کردم. عصر جمعه ماشین بابا رو گرفتم اومدم مشهد و عصر فرداش ساعت 6 بعدظهر یک تیبای دیگه در خونه بابا بود. بابا ماشین دومی رو خرید و من اون اولی همونطوری بهش تحویل دادم . بازم میگم من منکر نمیشم اما از همون اوایل من دوست داشتم روی پای خودم وایستم هر چقدر سخت بود ولی این کار کردم و الان نمی تونم پشت کنم به زحمتهام 

و اما موضوع بعدی که خودش عامل اصلی تردید پدر من به شیوه زندگی و کارم شده، موضوع شدیدا عجیب ازدواج هست . از دیدگاه خانواده من یکی از عوامل خوشحال بودن من پول داشتنم هست اما ای دل غافل که اصلا  داشتن پول روی خوشحال بودن من اثر آنچنانی نداره حداقل اینو مطمئن هستم که شما چند نفر با این بخش صحبت من موافق هستید . خانواده فکر میکنند که من چون پول ندارم ازدواج نمیکنم گرچه این موضوع به هر سختی که بود حل کردم اما اون پیشنهاد بابا هم از یک جهت برای اینکه که منو از لحاظ مالی اوکی کنه و بگه بیا و ازدواج کن مثل همین چهار سال اخیری که من مقاومت کردم . شاید در این پست و پست خونه پدری پی به این بردید که بین منو خانواده ام و در صدر خانواده، پدرم کشمکش خاصی به راهه و علت تمام این مسائل ختم میشه به یک واژه ازدواج 

من ترجیحم برای ازدواج اینکه شروع یک زندگی باید و باید از روی علاقه شکل بگیره اما شرایط تا به الان به گونه ای پیش رفته که این اتفاق رخ نداده. اگر سال های قبل می خواستم این جمله رو تموم کنم به جای واژه علاقه از دوست داشتن و قبل تر از این دو از کلمه عشق استفاده می کدم . اما الان واقعا برام عشق خیلی غریب شده و خیلی خیلی دور . اینو بدون هیچ بزرگنمایی میگم واقعا دیگه نمیدونم مفهوم عشق چیه و یا اینکه اصلا رخ خواهد داد یا نه . روزهای عجیبی شده . سال های قبل زمان کافی داشتی تا پی ببری که عشقی نسبت به کسی داری اما الان اصلا به این نمی رسی که پی ببری به کسی علاقه داری یا نه . حرمت گذاشتن به آدمها و آشنا شدن باهاشون هر روز و هر روز کوتاه تر میشه مثل پست هاب  فضای مجازی ( به غیر از اینجا)، اون اوایل هر رسانه جمعی که بود متنها خیلی طولانی تر و مفید تر بود تا به الان، اگر متن و کپشن عکس یا فیلم بیشتر از سه خط ( منبای طول خط عرض موبایل شخص ) باشه طرف مقابل اصلا نمیخونه و رد میکنه 

عشق، علاقه ، محبت ، احترام ، اخلاق و هر هنجار دیگه ای که به ذهن شما می رسه و معنا دهنده این زندگی هست باید کمتر از اون سه خط باشه گرنه بذارید که رد بشیم. حالا این وسط برسیم به مقوله ازدواج من و پیشنهاد های خواهران بنده  و شوهران گرامشون 

منیر و مرتضی اون شب رو کردند به من میگن تو واقعا میخوای ازدواج کنی یا نه و بعد یکی از همکارهای مرتضی رو شروع کردن به معرفی که بیهوشی خونده و الان دوره آخر کارآموزی شو داری طی میکنه و بعد از تیر منتظر می مونه واسه طرحشو و احتمالا میاد مشهد. الان این خانم محترم توی یکی از بیمارستان های تربت مشغول به کار هست . نکته قابل توجه اینکه خونشون توی هفت تیر مشهد ( از بالا بالاهای شهر ) هست . می گفتن بیا و معرفیت کنیم و الباقی ماجرا 

حالا برای من سواله که واقعا این شکل آشنایی درسته یا نه به اون روش شکست خورده خودم پایبند باشم ؟  شما چی فکر میکنید 

بعد گیر کردم ذهنم جواب نمیده دیگه 

متنی رو به عنوان نصیحت روز  یکی از دوستان برام فرستاد  هی دارم تکرار میکنم 

اولش به آخرش فکر کن 

که مجبور نشی 

آخرش به اولش فکر کنی 

شاید خوندن این جمله شما رو هم به خنده بندازه اما تکرار که میکنی میبینی نه باید فکر کرد 


داستان اینکه امروز حانیه بهم پیام دادو  تولدم رو تبریک گفت . اما من دوست ندارم الان اعلام 30 سالگی کنم.  عذرخواهی هم کرد که دو روز دیرتر تبریک گفت . حانیه از معدود دوستان باقی مونده از زمان دانشگاه و دوره کارشناسی هست . بسیار دختر مهربون و گلی هست .  تنها حانیه هست که در تبریک گفتن همیشه اول از هر کسی اقدام می کنه . من خودم هم یادم نبود که تولد غیر رسمی من هست . 

حالا چرا غیر رسمی ؛ علت این موضوع اینکه من یک روز با دومادمون اومدیم حدودی حساب کردیم که من کی متولد شدم . من متولد عید قربان سال 1368 هستم و با توجه به عکس بالا تاریخ 23 تیر تولد من هست  . ما به در نظر گرفتن اینکه تاریخ قمری نسبت به تاریخ شمسی 10 روز در سال به عقب بر می گرده ( و کل مشکل ماه رمضون هم همینه اخه چراااااااا) حدودی حساب کردیم که من متولد 2 اردیبهشت هستم و به چندتا از بچه ها گفتم تولد من اردیبهشت هست اما واقعا نیست . 

جالبی داستان اینجاست که در شناسنامه تاریخ 29 تیر ثبت شده   پیدا کنید پرتقال فروش رو 

شاید توی این چند سالی که این حساب حدودی رو انجام دادیم دوست داشتم که متولد اردیبهشت باشم اما امسال نه ؛ دوست ندارم که الان تولد من باشه واقعیتش اینکه واسش آماده نیستم . منتظر یک اتفاق خوب هستم که ایشالله رخ بده. در واقع هی توی ذهنم  یک موضوع می چرخه که یک اتفاقی می افته و دلم روشنه اتفاق خوبی باشه البته لطفا اول چیزی که ذهنتون می رسه ازدواج نباشه 

و در نهایت اینکه بابای من قرار بوده اسم منو قربانعلی  بذاره که عموی بزرگم لطف میکنه اسمم میذاره مسعود


داستان اینکه در طی این یک ماه اخیر تقریبا یکی از اقوام دور ما مجلس عروسی پسر و دخترشو گرفت . مجلس در دو تالار سطح بالا گرفته شد. خب مثل هر جایی یک قسمت از مراسم  معرفی کادو های عروس و دوماد هست  که این بخش داستان در قسمت خانم ها رخ می ده . خب من نمونه ای از کادوهایی ک اقوام نزیدیک دادند اینجا می نویسم قضاوت از شما 

مجلس اول  مراسم عروسی دخترشون بود . 

پدر داماد یک کلید آپارتمان !!!

پدر مادر عروس نمی دونم . برادر بزرگ عروس دو میلیون پول نقد . بردار کوچیک عروس و خانمش 6 میلیون پول نقد . خواهر عروس میگن اومده یک کیف بزرگ پر از تراول گذاشته گفته هر کسی میخواد شاباش بده از این کیف برداره !!!!! توجه کنید کیف پول پر از تراول !!!!!!!!!!! خدایا ، این خواهر عروس هم   دکتر تشریف دارند . 

مجلس دوم  مراسم دومادی پسرشون بود همین جمعه 

پدر و مادر دوماد یک کیلید آپارتمان ، از قول خواهر خودم ، خواهر داماد ( عروس مجلس قبلی ) اون 6 میلیون برگردونده ، داداش داماد نمیدونم چند میلیون 

حالا جالبی داستان اینجاست که پدر و مادر این دو نفر خودشون چند ساله خونه دار شدند . و واقعا وضع مالیشون اصلا در حد این کادو ها نیست . 

خانواده ما از این اخلاقها ندارندو من واقعا برام قبل درک نیست این حجم از بلوف 

ولی نمیدونم شاید هم راست باشه . اصلا چه نیازی به این کارها هست ک کسی بخواد خودشو ظاهرا سرمایه دار نشون بده 

چرا واقعا 


تابحال شده به این فکر کنید که در دنیای سایر موجودات این مفاهیمی که ما انسانها هر روزه و هر لحظه از زندگی خودمون باهاش در تقابل هستیم آیا وجود دارد یا نه و یا اینکه اگر این مفاهیم هست به شکلی خواهد بود 

مفاهیمی مثل امید و نا امیدی ، آینده و گذشته ، علاقه و تنفر  ، مل رست یا عمل اشتباه 

آیا اونها هم بعد از عمل درست خوشحال می شوند و بعد از عمل اشتباه ناراحت و مایوس

بی شک این مفاهیم وجود خواهند داشت اما چگونه و با چه تفسیری . شاید مانند رفتارهای غریزی حیوانات این مفاهیم هم مفهومی غریزی برای سایر موجودات  داشته باشه 

احتمالا بعد از خوندن این چند سطر از خودتون بپرسید که حالش خوبه یا نه و چرا همچنین  پستی را منتشر کرده 

جواب این سوال و این ابهام  اینکه بارها و بارها به این فکر کردم که برای دنیا چه اتفاقی می افتاد اگر موجودیتی مثل من در شکل و شمایل موجودی غیر از  انسان زندگی می کدم . در دنیای حیوانات دوست داشتم کلاغ باشم .

کلاغ ها شاید چهره دوست داشتنی  نداشته باشند اما من به این مسله فکر نمی کنم و علت انتخابم اینکه کلاغ ها و زندگی شون به طور خاصی مرموز هست و من این مرموزی رو دوست دارم . یا در دنیای ذرات دوست داشتم برف باشم . برف زیبایی خاصی داره و مهم ترین ویژگی اش به نظر من قدرت پاک کننده ای و نهان کننده اش هست . برف در مرحله اول  سختی و زشتی دنیا رو محو و پنهان می کنه و در نهایت راهش هم چیز پاک میکنه و چهره جدیدی به دنیا می دهد . 

فکر می کنم اگر من موجودی غیر انسان بودم شاید مفید تر بودم البته که بخشی از ذهنم اینو میگه زهی خیال باطل و از این فکرها نکنن چون ذات تو همینی هست که خودت می بینی 


خزئبلات شبانه ذهن بیمار من 


بخش اول 

دلم به شدت برای نوشتن های عصرانه تنگ شده، با سیستم جدید کاری وقتم پر شده و دیگه عصرها خونه نمیام تا با فراغ بال بنشینم روی مبل و پشت پنجره  برای شما بنویسم . مبل قدیمی ، میز قدیمی و پنجره قدیمی این خونه در چند ماه اخیر محل نوشتن من بوده و هر چیزی که از این ذهن مشوش من تراوش کرده، یقین بدونید که فضا در سیاه کردن کاغد موثر بوده . 

واقعیتی که باید بهش اعتراف کننم ( من به طور ویژه ای از واژه اعتراف خوشم میاد) اینکه موضوعاتی که برای نوشتن انتخاب می کنم دیگه مثل قدیم شامل هر چیزی نمیشه . قبل از نوشتن هر چیزی به این فکر می کنم که میشه در موردش نوشت یا نه پیش خودم و داخل ذهنم باقی بمونه 

با توجه به نزدیکی زیاد ماه رمضون باید این نکته رو عنوان کنم که علت روزه گرفتن خودمو نمی دونم . من دو سه سالی میشه که سعی میکنم کامل بگیرم . جوون تر که بودم یا  نمی گرفتم یا مخفیانه باز می کردم .کلا در داستان مذهب باید اینو بگم که من آدم مذهبی نیستم و اعتقادت دینی محکمی ندارم متاسفانه در ذهن من کلنجارهای بین من و پدرم ج خوش کرده و گرچه دیگه مسیر زندگی خودمو تضشخیص دادم و به یک سری باورهایی رسیدم و برای رسیدن به این باورها از جون و دل مایه گذاشتمو مشکل اصلی من در ماه رمضون آماده کردن سحری و افطار هست . واقعا برای من معظلی شده و با توجه به شرایط کاری به شدت اذیت میشم اما خب روزه رو خوام گرفت . پیشنهادت خودتون برای سحری بیان کنید .

بخش دوم 

از ماه های اخر سال پیش تا به همین امروز در درون من  آشوبی به پا شده ، آشوبی در خصوص حضور شخصی در زندگی من 

کشمکشی بین من و قبلم در چریان بوده ، این موضوع  رو بیشتر رد کردم و الان هم به یقین رد می کنم. واقعیت اینکه من به شدت از این جریانات خسته شدم  و الان تنهایی رو بیشتر ترجیح میدهم . دنیا آدم ها و خانم ها برای من عجیب و غریب شده، خیلی برام قابل درک نیستند. چیزی که من متوجه اش شدم اینکه روابط الان بر پایه منفعت شده ، نه منفعت های مالی بلکه بیشتر دنبال این هستند که خلا نبودن شخص قبلی رو پر و ذهنشون رو از اتفاق های مربوط به اون شخص دور کنند. 

به طور ویژه ای کنجکاو  گذشته شخص هستند. خب بابا توی گذشته  عاطفی خیلی ها چیز جالبی نیست ک بخوای دنبالش بگردی .  من به شخصه از بیان و مرور گذشته ناراحت نمیشم اما باب میلم هم نیست . زندگی عاطفی خیلی از جوانها این شده که چاله های قبلی رو پر کنند و همیشه نیمه خالی لیوان رو ببیند . توی این شرایط من چشم ها می بندم و به قول یکی از همکاران قدیمی که می گفت با اینکه متوجه میشم و اما خودمو می زنم به کوری 

اره کوری بهتره 

بخش سوم 

من آدم اهل مقایسه کردن نیستم . تمام سعی ام بر این بوده که در هیچ شرایطی مقایسه نکنم. چون مقایسه نمی کنم در ادامه اش هم نظر نمیدهم . یعنی نظری که منشا اش مقایسه باشه رو عمرا از من بشنوید. تا اینجای داستان حله اما مسله ای که من زیاد بهش فکر کردم این بوده که چرا به خاطر این رفتارم که در دیدگاه عمومی رفتار درستی هست، قضاوت میشم .؟ 

قضاوت هایی که در مخیله آدم نمی گنجه . یعنی من تجربه هایی در این خصوص  دارم  که وحشتناک هست . سختی داستان جایی که من متعقد بر این اصل هستم که نسبت به این قضاوت های هولناک و بدون دانش قبلی، نباید واکنشی نشون بدم و واقعا بعضی از اوقات به شدت تخریب میشم اما باز سکوت می کنم و چیزی نیکم و الان نمیدونم که این رفتار درست هست یا نه 

 


پی نوشت : راه حل های خودتون پیشنهاد بدید در مورد هر سه بخش 


چقدر به ضعف های خودمون فکر می کنیم . منظور بیشتر ضعف های شخصیتی است . من علاقه خاصی به بررسی شخصیت دارم و از وقتی خودمون شناختم همیشه بین من و شخصیتم بحث و گفتگو هست . این موضوع به حدی بالاست که حتی در کتابهایی که علاقمند به خوندشون هستم  اثر گذار بوده و اگر کسی از من پیشنهاد کتاب بخواد مسلما کتابهایی مثل صد سال تنهایی ، عقاید یک دلقک ، تهوع و جنایات و مکافات جزو اولین پیشنهاد های من خواهد بود . 

این چهار کتاب بطور ویژه ای خواننده رو دیگر خودش و شخصیتش می کنه و در تمامی این کتابها شما با ضعف ها روبرو هستی البته بهتر که کتاب تهوع را با یک تفاوت عمده از این لیست جدا کنم و این تفاوت اینکه شما در این کتاب با مسیر خودشناسی و نگاه ریزبینانه در مورد شخصیت ( انسان و هر موجودیت دیگری ) آشنا میشی  و  در کتابهای بعدی  با ضعف های انسانی مواجه می شوید. مقوله ای به نام تنهایی در سه کتاب دیگه به راحتی قابل لمس هست . تنهایی در مرحله اول یک ضعف بزرگ دیده میشه اما نرم نرمک بین پی می بری که میشه این ضعف رو به نقطه قوتی تبدیل کنی که ادامه مسیر رو برامون راحت می کنه 

در دوره حاضر داشتن یک شخصیت پویا به شدت در آینده شخص اثرگذار و مثبت هست . در گذشته های دور موضوع و مفهومی به نام شخصیت شاید خیلی شناخته شده و مهم نبوده اما  از نقطه نظر شخصی من، الان نیاز واقعی ما محسوب میشه .

چند روز پیش دو خانم فروشندئه کتاب ( به صورت سیار ) به محل کار ما اومدند و کتاب های تکراری رو برای فروش همراه داشتند . من چند کتابی را که می شناختم ( حدود 70 درصد) را معرفی کردم و تعدادی شون را واقعا رد کردم . بعد رفتن اونها سوالی مطرح شد که من باید به سه نفر همکارم جواب می دادم 

از من سوال شد که این همه کتاب خوندی ( البته از نظر اونها ) آیا روی زندگیت اثری هم داشته . من جواب دادم یکی از علتها اینکه من کتاب می خونم تا خیلی از زندگی ها رو تجربه نکنم . نفر اول گفت یعنی چی . دومی گفت نه آدم باید خیلی از مسائل خودش تجرربه کنه ( ایشون ظاهرا معتقد شدید زندگی تجربی هستند ) . نفر سوم هم سرشو پشت مانیتور پنهون کرد و به خنده اش ( از روی تمسخر ) ادامه داد. 

من این بحث اونجا ادامه ندادم در واقعا ترجیحم این بود. 

این داستان تعریف کردم که هر چهار نفرمون دچار ضعف شخصیتی هستیم و نمی دونم شاید من تنها به این موضوع فکر کردم ( در این دو سه روز اخیر ذهنم درگیرش بوده ) 

من به ضعف سه نفر دیگه فکر کردم اما اینجا بیانش نمی کنم ولی در خصوص خودم می تونم اینو بگم که شاید علت اینکه بحث ادامه ندادم این بود که در اون جمع موافق به طرز فکرم ندیدم و دچار یک غرو لحظه ای شدم که از نظر خودم علت این غرور هم اون خنده های از روی تمسخر بود( من به علت اینکه در بچگی و نوجونی زیاد مسخره شدم به شدت از این موضوع تنفر دارم و تحمل سریع کم میشه ) . 

شاید نیاز باشه که بیشتر فکر کنیم و بیشتر سکوت کنیم . نمی دونم شما چطو این ضعف ها رو از بین می برید، فقط اینو می دونم که من هرچه بیشتر فکر می کنم تا شخصیت بهتری داشته باشم؛ ساکت تر می شم ضچون هیچ وقت آدم بحث های بی تیجه نبودم . این موضوع هم به تنهاتیی شامل مسائلی هست که هرچقدر شما با یک شخص در موردش بحث و گفتگو کنی (اون هم در قالب شخصی که در پس زمینه ذهنش جمله حق با من است ، تکرار میشه ) بی فایده هست و تجربه نشون داده که اگر به این صحبت ادامه بدی بیشتر د معرض توهین و تخریب قرار می گیریم. 

یک  سرری از ضعف ها هستند که برای  خود شخص و اطرافیانش به راحتی قابل تشخیص هستند. واکنش اطرافیان بستگی به قدرت ضعف موردنظر در وجود شخص دارد. هر چه قدرت ضعف بییشتر باشه واکنش اطرافیان کم رنگ تر و حتی بی رنگ میشه . از طرف دیگه این قدرت بیشتر در خود شخص به یک اعتماد به نفس گاذب و مخرب منجر میشه و در نهایت باعث ایجاد ذهنیت رفتار درست ( که در واقعیت اشتباه هست ) در شخص شده و شخص این رفتار رو بیشتر و بیشتر تکرار می کنه . نمی دونم با این دسته از ضعف ها روبرو شدید یا نه . این نوع ضعف شخصیت از خطرناک ترین در نوع خودش هست. 

نکته اخر اینکه بعضی از افراد خط فکری شون اینکه اگر تعداد موافقین نظرم بیشتر باشند در نتیجه این نظرم درست تر و کامل تر هست . 

همونطور که در پست قبل گفتم من آدم مقاسیه و قضاوت نیستم اما در من شوق و میل خاصی در مورد شخصیت شناسی و خودشناسی وجود داره و این نگاه از این موضوع نشات می گیرد . 


امید به اینکه ایم چند سطر مفید واقع شود . 



به لطف بارشهای زیاد سال 98 در ارتفاعات ظاهرا برکه های فصای به وجود میاد که زیبایی خاصی به طبیعت میده 

اسم این برکه گل خاتون هست و در اتفاع 2500  متری تشکیل میشه 

توی همین منطقه و در فاصله حدود 8 کیلومتری یک برکه فصلی دیگه هم هست  که دو هفته قبل رفته بودم 

عکسها رو میذارم ببنید و نظر بدین و لطفا به این سوال جواب بدید که یک همچین جایی رو بهتر با تعداد کم رفت تا از سکوتش استفاده کرد یا نه مثل ما گروهی ؟

یک هنرنمایی هم کنار این برکه انجام دادیم عکس ها رو ببینید 

سایز عکس های برکه  رو دلم نیومد کوچیک کنم پس لینک شو میذارم 


عکس اول                     عکس دوم                     عکس سوم                        عکس چهارم     


و اما عکس های هنر نمایی من و احسان  که ما سعی کردیم اما اونی ک باید نشد 

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

جمعه ای که گذشت از لحاظ برنامه و زمان قمری  یک سال از کوهنوردی من گذشت . 

پارسال همین روزهای اول ماه رمضون بود که با تلفن ویدا و البته جریانات قبلش  که اینجا نوشته شده  از خواب بیدار شدم و اولین برنامه کوهنوردی رو  شرکت کردم . باز هم شروع برنامه های ماه رمضون با پیمایش مسیر روستای بکاول بود. یک روستای کوچیک که از نظر ظاهری مثل روستای کنگ  مشهد هست . خونه های پلکانی تا حدودی و طبیبعت و هوای دلنشینش توی این فصل میتونه برای هر شخص آماتور در زمینه طبیعت و کوه لذت بخش باشه 

در مسیر منتهی به این روستا یک قسمت کوتاه کوهنوردی داشت که زیباترین بخش مسیر بود و بعدش منتهی به دره میشد . دره ای که در پست سال قبل هم به تک درختش اشاره کردم . اما متاسفانه اون قسمت کوه به لطف دولت و خط گازرسانی به کجا ؟! ( کسی نمیدونه)   نابود شده بود . نمیشه گفت خراب و واقعا تنها کلمه ای که این شرایط  توصیف میکنه همین نابود هست .  و من واقعا افسوس خوردم .

من طبیعت دوست بودم اما غصه طبیعت نمی خوردم اما حالا با گذشت یک سال  و دیدن مناظر و مناطق بکر به این نتیجه رسیدم که واقعا حیفه که از بین ببریم شون . هر کوه و  صخره ای شاید در نگاه اول یک تکه سنگ بزرگ باشه اما اون صلابت و اون عظمت رو  زمانی درک میکنی که قدم در مسیرش بذاری  

خوشحالم از اینکه این در به روی من باز شد و من دوره جدیدی از زندگی رو با کوه و این ورزش شروع کردم . به صورت ویژه ای روی روحیه من اثر گذاشته و هر جمعه ای که بر می گردم و قرار هفته جدید رو شروع کنم با انرژی مضاعفی همراه ست و این اتفاق برای آدمی مثل من مسلما اتفاق بزرگی محسوب میشه.  به قول یکی از دوستان همنورد هر کسی از بچه ها به یک دلیلی وارد این داستان شده که بیشتر این دلایل به نظر من سحطی و سخیف هست و خوش بحال اون شخصی که واسه طبیعت و لذت بردن ازش پا توی این حرفه گذاشته و به گفتن این نکته بسنده می کنم که تا زمانی که تجربه شو نداشته باشی و براش تایم نذاری نمیدونی فرد مناسب این ورزش هستی یا نه اما به عنوان فردی که یکسال از عمر کوهنوردیش میگذره اینو میگم که حتما تجربش کنید و از ناملایمتی هاش دل سرد نشید . 




مغز های کوچک زنگ زده . قطعا با توجه به شرایط فیلم و مونولوگ شروع و پایان فیلم بهترین اسمی که میشه انتخاب کرد همین نام بوده . هومن سیدی مسلما بازیگر قابلی هست و همچنین کارگردانی با فکر و سبک خاص خودش . خاص بودنش در نقشها و فیلم هاش به سادگی قابل لمس هست . 

از یک جایی به بعد که هر کدوم از ماها نقش و اثرمون توی جامعه پر رنگ تر میشه همیشه و همیشه در حداقل ترین حالتش روزهایی داریم که مشکلات جامعه مون برامون  دغدغه میشه و باعث ناراحتی ما میشه . این فیلم هم مثل فیلم متری شش  و نیم  بر پایه معضل اعتیاد و مواد مخدر هست  البته که زوایه دید این دو فیلم با هم کاملا متفاوت هست . نوید محمد زاده شک نکنید اگر در هالیوود بازی می کرد مسلما تابحال اسکار گرفته بود اما خب در ایران و سینمای ایران از نظر جوایز خیلی موفق نبوده اما این مسله ناقض خوب بودن این بازیگر کاربلد نمیشه . این فیلم به علت خشونت و صحنه هایی که ذهن  مخاطب از نظر من روی سکانس قفل میشه برای افراد زیر 15 سال ممنوع هست  گرچه که از نظر من حتی این دسته هم باید ببینند چرا که واقعیت جامعه ما هست . 

در شرح عنوان این فیلم و مفهوم این فیلم من می تونم اینو بیان کنم که دنیا ذهن آدمی هم می تونه به گستره یک اقیانوس باشه و هم می تونه به کوچیکی یک برکه فصلی (  به لطف کوهنوردی این واژه به ذهنم رسید) باشه  و به این بستگی داره که در چه فضایی رشد پیدا میکنه . در بعضی از فضاها حتی اگر شاهین هم باشی  و با از دست دادن همه چیز و پی بردن به اینکه  جایگاهش در زندگی جعلی بوده و سعی کنی دیگه اشتباه نکنی باز هم در اصل داستان اثری نداره و با یک فرصت جدید باز هم بر می گردی به همون شرایط قبل . 

هر کدوم از بازیگر ها به خوبی نقش شون بازی کردند اما بازی فرهاد اصلانی و نوید محمد زاده بسیار بسیار چشم نواز هستند و یک سکانس طولانی 8 دقیقه ای عالی با هم دارند که این سکانس طولانی نقطه اوج داستان هست . 

به شدت بهتون پیشنهاد می کنم این فیلم ببیند . 

از دیروز عصر که فلیم دیدم چندین بار با خودم گفتم دوباره ببینم و بیشتر به دیالوگ ها دقت کنم . 


خدا رو شکر که به زندگی برگشتم . دو سه شب که دندون درد امان از من بریده و به خصوص دیشب اصلا خواب راحتی نداشتم . درد دندون از یک طرف و کابوس های عجیب و غریب از طرف دیگه به شدت آزارم می داد. با همین درد مسافت 130 کیلومتری رو رانندگی کردن و رفتن سرکار و اذیت های مخصوص کار باعث شد که ظهر دیگه احساس ضعف شدید بهم دست بدهد. در این ایام ماه رمضون با اینکه از صبح ساعت 9 تا دم افطار حدود های 7 سرکار بودم احساس ضعفی نداشتم اما امروز واثعا ضعف کردم . 

به خونه اومدم و دیدم تب دارم و سمت چپ بدنم درد گرفته از زانو و کمر  بگیر تا  همین دندون لعنتی  علتشم اینطور که منیر و مرتضی گفتن استفاده من از  اسپری لیدوکایینبوده و چون زیاد استفاد ه کردم و ظاهرا بی حسی این اسپری وارد خون من شد ه و منو به این روز انداخته بود. 

سیستم ایمنی بدن من در این دو سال اخیر ضعیف شده و زیاد مریض میشم و تا سُرمی به من وصل نشه هیچ راهکاری ندارم . قبلا به ندرت پیش میومد که من مریض بشم و اما این چند ساله واقعا شرایطم بحرانی میشه ، نمیدونم شاید آثار پیری بر من هویدا شده 

خدا رو شکر که منیر و مرتضی هستند تا بیان سُرم بهم وصل کنند و منو به زندگی برگردونند . اصلا وضعیت نگران کننده ای داشتم در عالم بیداری با خودم فکر می کردم که سمت چپ بدنم فلج شده و داشتم توی ذهنم به این فکر میکردم که به اورژانس زنگ بزنم و به منیر و مرتضی هم خبر بدم که من فلج شدم خودتونو برسونید.  

البته خونه خالی از سکنه و همدم هم باعث این فکرها میشه ، تجربه ای عجیبی این حرفی که الان زدم . خیلی دچارش میشم 

تا ساعت 6 هم روزه بودم اما اونا گفتن چون بهت بکمپلکس و نوربین زدیم ( این دوتا انگار انرژی بخش هستند ) روزه ات باطل شده و با یک ظرف شله زرد روزه مو باز کردم . قرار که فردا هم برم پیش دندون پزشک واسه همین گفتن چون باید قرص بخوری فردا روزه نگیر . امسال قصد نداشتم روزه خواری کنم اما خب با این شرایط چاره ای نیست 

نکته ای که وجود داره اینکه هر کسی می شنوه که من روزه هستم تعجب میکنه ، واقعیتش اینکه خود من هم نمی دونم پرا روزه می گیرم اما الان دو سه سال هست که بی اختیار ماه رمضون روزه می گیرم . نمی دونم یک جور ندای درونی منو مجاب میکنه اینکار انجام بدم 


خب دوستان عزیز واسه تون چند عکس روح نواز اماده کردم تا شما هم لذت ببرید . خواهشی که دارم بین این چند عکس اون عکسهایی که بیشتر از همه براتون جذاب میاد و انتخاب کنید و برام حس تون شرح بدهید . چون تعداد عکسها زیاد هست توی دو پست منتشر میکنم .  در بعضی از تصاویر بنده توضیحاتی نوشتم خوشحالم کنید با خوندشون . با تشکر    

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دندانپزشکی الماس شمیران نو سایت اموزش و دانلود رایگان ربات و ترفند بازی انفجار شرکت رستاک خرید Apple ID آمریکایی دائمی با مشخصات و ایمیل دلخواه فقط ١٠ هزار تومان هولوگرام پرینتینگ روزنوشته های یک مادر گرفتن ممبر رایگان(پنل ممبر) Ivan آرایش عروس